از هراسِ فردا گریختم
دیروز را آتش زدم
و کوهی از عقربه ها
مدام میچرخند و سرزنش ام میکنند
آی امروز، آی امروز
کجایی؟
امروز کجایی عزیزم؟
امروزِ عزیزِ من کجایی؟
درختِ کهنسالِ زمان خشکیده است
درختِ من
اکنون خواهد خشکید
از روزها چیزی جز عصر هایِ خشک و نارنجی باقی نمانده است
از بدن ها تلّی تفکرِ مشکوک
از هر آوازی، آوایِ مبهمی
به هیچ میبازم
بیست و دومِ دیِ نود و شش