هراسان، پهلوی ساحلِ سفید
در صبحِ سردِ یکی از قطبها
چند نهنگ، تو و اصرار
خانهات کجاست دوستِ من؟
در قلبِ خاموشِ این تکهیِ بی خاکِ دنیا
...سوار بر سوزِ صبح و عصر و شبهایِ سرد
دنبالِ تکه ای بیهوده گی
دوستِ من خانهات را کجا ساختهای؟
غذایِ دیروز، خوراکِ شاش بود
و امشب با شامِ تباهی تمام میشود
فردا دوستِ من؟
-همه جا-
...
-که با سفرهای رنگین در اتاقِ گرم و کوچکاش، تمامِ گرسنههایِ شهر را سیر کنی-
تو بر لبهیِ آگاهی و انتخاب سفر میکردی
و ترانهیِ باشکوهی در سرت مینواخت
با چلچله ها مینشستی و با خورشید بر میخواستی و بر زینِ کبودِ افسردگیات می کوبیدی و از سرنوشت سواری میگرفتی
حالا، اکنون خانهات کجاست دوستِ من؟
-خطا خودِ تو بودی، و تجربه همه چیز است-
اینگونه به یخ ها مینگری و آنچه را که من هر بار ندیدهام، میبینی
و دور و دورتر میشوی
آنجا که هرگز، هیچگاه نبودهای
و هرگز بارِ دیگر نخواهی بود
و این هیچ است و هیچ نیست
خودِ مرگ