خزیدن بادِ گرمِ شبِ تابستان روی پوست نیمه بی جان من، بخصوص وقتی از نقاط دوری وزیده باشد، می تواند من را به وضعیت خاصی برساند. یادِ سکوتِ بی انتهایِ عصرهایِ تاریک، میان درختانِ جنگل ناکجا را برایم زنده کند و بویِ علف ها را در خم و پیچِ مغزم بچرخاند، طوری که شیرجه شوم درونِ مایع سبز و سیاهِ ادراکم و دوباره خودم را پیدا کنم و پرواز کنان، در حالی که زمان از آستینم میچکد و امروز را فراموش کردهام، از نور پیشی بگیرم. جایی که انگشتم را بر سطحِ ستاره ای دور بگذارم و حلقه هایی توو در توو، هزاران حلقه یِ توو در توو بر تنِ سوزانش بکشم و خوابِ ستاره را بیاشوبم. چشمم را ببندم و گوش هایم را. نفس نکشم. آغازِ رویشِ ریشهی سبزی باشم که چنگم میزند بر دلِ خاک و فرو بروم. جاری شوم و صدایِ برخورد انگشتی به در باشم، در گوش طنین انداز شوم و جلویِ گشودنِ لب را بگیرم. چشمی که برق میزند و دستی که درونِ سینه ای میرود: قلبی را در مشت بگیرم. تپشی باشم که درونِ رگ هایِ پرندهای بازیگوش جاری ام می کند، و هر ثانیه چند بار تکرار میشود. تند و ترسان. در گریز از گوشت و چربی، نامش انسان. و عبور از قفسی بدونِ میله. گُه. آزادی. گِل شوم. بمالم به کفش ها و شسته شوم. چرخه ای ناچیز و بی آغاز و بی پایان شادم کند. با رودها بازی کنم، بر بال پروانه ای بنشینم، و ازدرخت و کوه و سنگ بالا بروم. لبم را بر دهانهی آتشفشان بگذارم و منتظر بنشینم. با اولین پرتوها منفجر شوم، همراه خاکستر به اعماقِ سینهام برسم و خفگیام سالها طول بکشد.