Yejooraee
شش و نیمِ عصر از خواب پریدم
امروز را به یاد می آورم
چه روزیست؟ نمی‌دانم
آسمانش نارنجی ست
و ابرها روی همدیگر انباشته‌اند:
نشاط در افق دراز کشیده
دیروز شعری دیدم
که از پنجره بیرون افتاده بود
و بال درآورده و پرواز کرده و      رفته بود
انگار چیزی می‌دانست
برای آنکه بفهمم
باید او را به یاد آورم
او که یادآوری‌اش، مانندِ شناختنش
فراموشیِ خویش است
بیداری به تمامی پاک می‌شود      از ذهنِ من
و پاک می شود از غرور و وهن
و چیزی نمی مانَد الّا نقطه‌ای سیاه
تلاقیِ دو نگاه
ناخودآگاهم و من.

ساعت شش و نیم
خواب اندیشه‌ایست فناپذیر
شش و نیمِ عصر
خودم را در رودخانه‌ای تیره می‌اندازم:
زندگی رؤیایی جاریست
مهر
0 Comments:

Post a Comment