دیریست آنچه می رقصد بر صحنه
نیست جز تراکم بازتاب اندیشهی نور
و تن، گنجینهی انباشتهی باستانیِ من
الا تداخلِ محتومِ سادگی و نفهمیدن
و لایِ خطوطِ ناخوانایِ رنج، رنجیدن
رسیدن، بازتابیدن و از نو رسیدن
چیزی چون حظِّ آوارگی در پرتوها
تا کشفِ ردِّ لیزِ رؤیا: از سینه تا سر
هنوز، ابدی، رو به بیکران، گشوده، بی معنا
من بودن را، در مرزِ تن بودن را
و هشیاریِ مبهم، زنده بودن را
شاید در لبخندِ کورِ پروانهای دیوانه تنیده