Yejooraee
دیریست آنچه می رقصد بر صحنه
نیست جز تراکم بازتاب اندیشه‌ی نور
از لرزه‌های جسم
عمریست که معنا نیست
جز توهمی سنجیده
و تن، گنجینه‌ی انباشته‌ی باستانیِ من
نیست هیچ
الا تداخلِ محتومِ سادگی و نفهمیدن
و لایِ خطوطِ ناخوانایِ رنج، رنجیدن
رسیدن، بازتابیدن و از نو رسیدن
چیزی چون حظِّ آوارگی در پرتو‌ها
تا کشفِ ردِّ لیزِ رؤیا: از سینه تا سر
خزیدن و لغزیدن
به سطر نخست و پیش‌تر:
خوابیدن
...
هنوز، ابدی، رو به بیکران، گشوده، بی معنا
چگونه بازی می دهی
من بودن را، در مرزِ تن بودن را
و هشیاریِ مبهم، زنده بودن را
که چشمِ در هم
در رنگ‌ها می جویدت
آنی که تو رازی چون
شاید در لبخندِ کورِ پروانه‌ای دیوانه تنیده‌
دورتر می روی


0 Comments:

Post a Comment