آنجا که روی قالیچه مینشینی
به یقین تو سلیمانی
اگر فقط غلتی بزنی
و در رویایی عمیقتر
که شیرین تر از فرزانگیست
بر فراز هندسهی تباهِ واقع به پرواز درایی
و آن دانش رسمی و اصیل را
که هرگز به کار نمی آید
سر بکشی
چون خداوندگاری مست
که باز می مانَد دهانش از پژمردن حرفی
البته تو خدایی
که بسته چشمهایش را
بر دایرهی بیرون
درانتزاعِ مرگ