Yejooraee
به این فکر می‌کردم که در روزهایِ گذشته چه‌کارهایی کرده‌ام. نه، منظورم کارهایِ مشخصی نبود که هر چند ساعت یا روز یا هفته انجام می‌دهم. منظورِ مهم‌تری داشتم. به لذت‌هایِ عمیق‌تری فکر می‌کردم که در چند روزِ گذشته برده بودم. و یک حسِ نارضایتیِ همیشگی و به دنبالش افکاری که ایجادِ حسِ دیر بودن می‌کردند... آیا می‌توانم تعریف و توضیحِ مشخصی درباره‌یِ زندگی‌ام به خودم بدهم؟ زمان چطور من را تغییر می‌دهد و من چطور از بقیه تاثیر می‌گیرم. فکر کردم چقدر می‌توانم زندگی کنم. و فکر کردم دقیقن به چه چیزی باید برسم. چیست که من را واقعن من می‌کند؟ در این فکرها بودم که ساعت گفت یازدهِ شب است و ادامه داد قرار است دیگر نچرخد و ایستاد. به سیگارم نگاهی کردم و سعی کردم طوری که خراب نشود خاموشش کنم. دوباره به ساعت نگاه کردم که ایستاده بود. اگر باتری داشتم هم به زحمتِ پیدا کردنش نمی‌ارزید. موقعِ خواب به این فکر می‌کردم که شاید منظورِ مهمی داشته که حرف زده. چون ساعت هرگز حرف نزده بود. قبل‌تر یک‌بار بخاری حرف زده بود، ولی ساعت هیچوقت. البته بخاری را خیلی زود خاموش کردم و تا صبح می‌لرزیدم. چند روز بعد افسوس خوردم که چرا نگذاشتم حرفش را تمام کند. و هنوز متوجهِ منظورش نشده‌ام... وقتی بیدار شدم، هنوز صبح نشده بود. سعی کردم آبِ دهانم را پاک کنم و کمی تکان بخورم. عرق کرده بودم و چسبیدنِ لباس به بدنم خیلی آزار دهنده بود... وقتی دوباره بیدار شدم هنوز صبح نشده بود و ساعت احتمالن یازدهِ شب را نشان می‌داد. به این فکر کردم که در روز‌ها و ماه‌هایِ گذشته چه‌کارهایی کرده‌ام. هیچ صدایی نمی‌آمد و همه‌چیز کمی ترسناک به نظر می‌رسید. پس دستم را زیرِ بالشم بردم تا تلفنم را پیدا کنم. وقتی دیدم یازدهِ شب را نشان می‌دهد، پریدم. آیا ساعت منظورِ مهم‌تری داشت؟
سقفِ بالایِ سرم خندان به نظر می‌رسید. باتری را در شرایطی پیدا کردم که سرم به گوشه‌یِ کابینتِ آشپزخانه خورده بود و مایعِ سفیدی از سرم بیرون می‌ریخت. به سرعت سمتِ اتاق دویدم. برایِ برداشتنِ ساعت رویِ لبه‌یِ پنجره رفتم ولی ساعت خودش را کنار کشید و به سمتِ راست ِ خودش تاب خورد و در دورترین نقطه‌ای که می توانست به دیوار چسبید. دستم را جلوتر بردم و احساسِ ضعف کردم. کسی در خیابان ایستاده بود و احتمالن من را نمی‌دید. به مایعِ سفید که حالا لباس‌هایم را سفید کرده بود دقت کردم و دستم را پرتاب کردم. ساعت را گرفته بودم. پایین پریدم و وقتی که باتری را از جیبم بیرون کشیدم، ساعت آرام‌تر شد.
صبح کفِ اتاق بیدار شدم و همه‌یِ اتاق سفید بود. من هم سفیدتر شده بودم. ساعتِ هشت و نیم را نشان می‌داد. به دیشب فکر کردم. به کارهایی که نکرده بودم. به لذت‌هایی که برده و نبرده بودم. به دنیایی که به من نمی‌نگریست نگاه کردم و دنبالِ سیگارِ خاموش‌ام گشتم.

اسفند
0 Comments:

Post a Comment