Yejooraee
عقربه از آشفتگیِ روز می‌گذرد
بی حوصله نیز می‌زند پرسه رؤیا
بر امتدادِ خاطرِ خفته
واضح چون بلورِ شفافِ تصویر،
در انعکاس نور و بیداری
و مبهم چون تمام چیزهای دیگر
گوشه‌ی چشم، بی حواس به شیطنتِ چراغِ معجزه
که لیز می خورَد میانِ لغاتِ تاریک
چون آرایه‌ای فریبنده
و پنهان می شود
پشت حرفی ناخوانا
کمان خفته خالی امما
رهای رها،
چُرت افتاده بر فرشِ زمین
سبزه‌ای چون
پیرهنِ لایه لایه بر تن:
نوازنده‌ی باد
در دشتِ گلها و اتفاقاتِ کوچک
نی‌لبکی زمزمه می کند
چون استعاره ای اجباری
و لحظه‌ای دیگر
خواب‌ بر روانِ سنگ و ساقه می لغزد


0 Comments:

Post a Comment